همچو یک قاصدک نرم و ظریف
که رها در دست
باد هوس بود
شبی...
به سر شاخه احساس دلم
ساکن شد...
"از کجا آمده است...؟"
"خبر خوش دارد...؟"
و چرا شاخه احساس دل من...؟
شاید...
قاصدی از طرف خورشید است...!
که کمی هرم تنش را داده
دست سرد دل من
یخ نزند...
یا که نه...
از طرف مهتاب است...!
که کمی روشنی اش را داده
دلم از سایه تنهائی تاریک
به بیرون آید...
"از کجا آمده بود...؟"
و هزاران شاید...
قاصدک زیبا بود...
قاصدک شیوا بود...
قاصدک حرف دل تنگم بود
قاصدک همدل و همرنگم بود
وچه سرسبز شدم
در حضور نفس آبی او...
و چه خوشبخت شدم
از هم آغوشی او...
تا سرانجام
شبی پائیزی...
باد سردی آمد...
قاصدک همره باد
رفت تا بنشیند
بر سر شاخه احساس دلی...
جای دگر...
یار دگر...
ش.ر
10/8/90
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت